بچه ها من تیمسارم...
☘ ? ☘ ? ☘
خاطرات اسارت
اسمش یوسف بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش مى گفتیم جناب سرهنگ.
دو سالى مى شد که اسیر شده بود و با ما تو یک اردوگاه بود.
بنده خدا چند بار افتاده بود به التماس که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ.
کار دستم مى دهیدها. اما تا مى آمدیم تمرین کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم ، باز از دهان یکى در مى رفت و او دوباره مى شد جناب سرهنگ.
تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک گله عراقى مسلح ریختند تو آسایشگاه و فرمانده شان نعره زد:
«سرهنگ یوسف ، بیا بیرون!»
یوسف انگار برق سه فاز ازش پریده باشد ، پا شد و جلو رفت.
فرمانده که درجه اش سرگرد بود گفت:
«چشمم روشن. تو سرهنگ بودى و ما نمى دانستیم.»
یوسف با خنده اى که نوعى گریه بود گفت:
«اشتباه شده من...»
- حرف زیادى نباشه! ببرید این قشمار را! (قشمار: مسخره) تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را کَت بسته بردند و دست ما به جایى نرسید.
چند مدّتى گذشت و ما خبرى از یوسف نداشتیم و دل نگران او بودیم و به خودمان بد مى گفتیم که شوخى شوخى کار دست آن بنده خدا دادیم.
چند ماه بعد یکى از بچه ها که به سختى بیمار شده بود و پس از هزار التماس و زارى کردن به عراقی ها به بیمارستان برده بودند ، پس از بهبودى برگشت اردوگاه تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر خنده.
چهارشاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و دیوانه برگشت!
که خنده خنده گفت:
«بچه ها یوسف را دیدم!»
همه از جا پریدیم:
یوسف!
- دست و پایش را شکسته بودند؟
- فکش را پایین آورده بودند؟
- جاى سالم در بدنش بود؟
- اصلاً زنده بود؟!
خندید و گفت:
«صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه تشکر کنم»
فکر کنم چشمان همه اندازه یک نعلبکى گرد شد!
- آره ، چون نانش تو روغنه بردنش اردوگاه افسران ارشد. جاش خوب و راحته. مى خوره و مى خوابه و زبان انگلیسى و آلمانى و فرانسه کار مى کنه.
مى گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقی ها قبول کرده که سرهنگ است.
و بعد از آن ، کلى تحویلش گرفته اند و بهش مى رسند.
یک هو یکى از بچه ها گفت:
«بچه ها راستش من تیمسارم ? ?