ادم .نور .طلا
یکی بود یکی نبود
آدم وقتی رسید روی زمین همه چیز را ساخت،چون خلق شده بود تا بسازد.
فرشته به آدم نور داد و گفت یادت باشد با این نور روحت را هم بسازی.
هر روز صبح آدم با نور روح میساخت
و گاهی با سنگ و چوب دنیا.🌴
تا اینکه یک روز،بین سنگهای دنیا ،یک سنگ عجیب و براق دید،از فرشته پرسید:به چه دردی میخورد؟
فرشته گفت:"طلاست،برای زینت دنیا"
آدم عاشق طلا شد.🌟
دیگر حوصله ی نور و روح را نداشت،فقط میخواست دنیا را بسازد،یک دنیای طلایی.
شیطان برای آدم از جهنم طلا میاورد و آدم میساخت.
فرشته دلواپسش شد و گفت:"چند وقت است نور را رها کردی،روحت را نمیسازی؟"
آدم جوابی نداد و رفت.
دنیای طلایی آدم ساخته شد،اما هنوز یک تکه طلا کم داشت،شیطان برخلاف همیشه دست خالی آمد و به آدم گفت:"برای هیچکدام از سنگهای طلایی از توی چیزی نگرفتم اما در قبال آخرینش،باید بهایش را بدهی"
آدم عاجزانه گفت:"هرچه باشد میدهم"
و شیطان نور را طلب کرد و آدم فروخت.
بعد از آن آدم کور شد،کورِ کور و هرگز لذت زندگی در دنیای طلایی اش را نچشید.