آشنای خلوت من
خدایا??
وجود حقیرم را لایق رحمت خود کردی و از عدم، موجودم ساخته ای
به من ـ مشتی خاک ـ از روح بلند خود دمیدی و تاج کرامت بر سرم نهادی.
هستی و پدیده هایش را به خدمتم گماشتی و مدال خلیفة اللّهی را به گردنم آویختی و برای همیشه، مرا از خاک به افلاک رساندی!
چگونه شکر کنم این همه را؟! ...
که زبان برای شکر تو در دهان نمی چرخد!
چگونه بشمارم این همه نعمت را؟!
ای آن که از رگ گردن نزدیک تر به منی!
چگونه می توانم تو را نادیده بگیرم؟ ...
حال که تو لحظه ای مرا نادیده نمی گیری! ...
چگونه می توانم بخوانمت؟!
هر لحظه مرا به سمت خویش، می خوانی ...
چگونه دوستت نداشته باشم؟!
که یقین دارم، مرا دوست می داری! ...
ای نهایتِ مهربانی ??
مگر می شود با یادت آرام نگیرم، وقتی که بارها، مهربانی ات را در سخت ترینِ لحظات زندگی ام، به تماشا نشسته ام؟
هرگاه دلتنگی بر شانه های دلم، آوار می شود تنها زیر سایه امن دیوار مهربانی ات می آسایم و یادآوری نامت، آشنای خلوت من است.