نگران هیچچیز نباش v
❤️نگران هیچچیز نباش ?
☘️ خدا میداند که چقدر سخت تلاش کردهای، وقتی قلبت مملو از درد است..
? وقتی احساس میکنی که زندگیت ساکن و زمان در گذر است، خدا انتظارت را میکشد ...
☘️ وقتی هیچ اتفاقی نمیافتد و تو ناامیدی، و ناگاه دیدگاه روشنی در مقابلت آشکار شد، و نوری از امید در دلت جرقه زد، خدا در گوشت نجوا کرده است …
? وقتی اوضاع روبهراه میشود و تو چیزی برای شکر کردن داری، خدا تو را بخشیده است …
☘️ وقتی که اتفاقات شیرین و دلچسبی رخ داد خدا به تو لبخند زده است …
? به یاد داشته باش هر کجا که هستی و هر احساسی که داری، خدا آن را میداند ...
خدا گر پرده بردارد
خدا گر پرده بردارد...
? ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ
ﺯ ﺭﻭی ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﻫﻢ
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ !!!
☘️ یکی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩی
یکی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮ ﺑﺎﺩی
یکی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩی
یکی ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ
? ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ
☘️ ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻰ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ
ﭼﻪ تلخی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮی ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ،
ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ بر نمی دارد ... ?
نمره نقاشی
نمره نقاشی
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایرهای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!»
فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: «میتونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟»
مدیر هم با لبخند گفت: «بله، لطفا منتظر باشید.»
معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت: «ببخشید، من نمیدونستم...، شرمندهام.»
مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت: «معلم مون امروز نمرهام رو کرد بیست!» زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم!»
بیا اینقدر ساده به دیگران نمرههای پائین و منفی ندیم. بیا اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلطمون نشکنیم.
خدا با ماست
? سوره طلاق آیه 2 ?
? ومَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا
? و هرکس تقوای الهی پیشه کند، خدا راه نجاتی برای او قرار میدهد.
آشنای خلوت من
خدایا??
وجود حقیرم را لایق رحمت خود کردی و از عدم، موجودم ساخته ای
به من ـ مشتی خاک ـ از روح بلند خود دمیدی و تاج کرامت بر سرم نهادی.
هستی و پدیده هایش را به خدمتم گماشتی و مدال خلیفة اللّهی را به گردنم آویختی و برای همیشه، مرا از خاک به افلاک رساندی!
چگونه شکر کنم این همه را؟! ...
که زبان برای شکر تو در دهان نمی چرخد!
چگونه بشمارم این همه نعمت را؟!
ای آن که از رگ گردن نزدیک تر به منی!
چگونه می توانم تو را نادیده بگیرم؟ ...
حال که تو لحظه ای مرا نادیده نمی گیری! ...
چگونه می توانم بخوانمت؟!
هر لحظه مرا به سمت خویش، می خوانی ...
چگونه دوستت نداشته باشم؟!
که یقین دارم، مرا دوست می داری! ...
ای نهایتِ مهربانی ??
مگر می شود با یادت آرام نگیرم، وقتی که بارها، مهربانی ات را در سخت ترینِ لحظات زندگی ام، به تماشا نشسته ام؟
هرگاه دلتنگی بر شانه های دلم، آوار می شود تنها زیر سایه امن دیوار مهربانی ات می آسایم و یادآوری نامت، آشنای خلوت من است.